۱۳۹۲ مهر ۲۲, دوشنبه

می‌اندیشم... ای‌کاش حواسم پرت شود٬ نیاندیشم.

خیلی قدیم‌ها فکر می‌کردم این‌که مجبوریم چند ساعت یک‌بار دستشویی برویم خیلی ناجور و آزار دهنده است. بعد که بیشتر به مسئله فکر کردم به این نتیجه رسیدم این‌که مجبوریم هر روز غذا بخوریم آزاردهنده‌تر است. بعد‌تر‌ها که بیش‌تر فکر کردم حتی به این نتیجه رسیدم این که مجبوریم نفس بکشیم٬ از همه آزار دهنده تر است و گویی اسیر نفسیم. آن قدر فکر کردم وفکر کردم تا حتی فکر کردم گرفتار فکر کردنیم.
عمری گذشت به فکر کردن در این باره... حالا به این نتیجه رسیدم که اسیر خودمانیم؛ اسیر و گرفتار بودگاری خومانیم و از این اسارت و گرفتاری ناخوش آیند راه فراری نیست. از زندان و گرفتاری خودمان راه فراری نیست و دل‌خوشی‌ها فقط حواسمان را از خودمان پرت می‌کنند.
با این حال... ازت خواهش می‌کنم حواسم را از خودم پرت کنی. چون راستش را که بخواهی... نه فقط با خودِ خودم خوش نیستم؛ که همه دل‌خوشی ام تویی.

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

هر وقت یاد پاییز می‎افتم همینه

تو که میگی، بدتر هم هست...
هرکس دیگه هم که میگه همین می‌شه.
زرد، نارنجی... بعدش آبی، سیاه...
سیاه و سرد و آبی.
چایی تو استکان کمرباریک... بلوز کاموا و سماور و دیوار آجر بهمنی.
کبریت و... خیسی زمین و همه جا... و روسری آبی نفتی.
یهو بیرون خونه...
منم اون وسط لخت وایسادم تو سرمای آبی وسیاه کنار نرده های حیاط خونمون... اون ور خیابون هم با نورای نارنجی و زرد...
نگاه میکنم اینور و اونور...
شب؟ نه شب نیست. غروب طوری... گرگ و میش.
یهو ترسم میگیره انگار داره یادم میاد یه چیزی...
اما تو که یادته! خونمون هیچ‌وقت حیاط نداشته که بخواد نرده داشته باشه رو به خیابون به اون شلوغی که جلو مغازه هاش چراغ زنبوریه.
خونمون تو خیابون نبود... توکوچه بود.
کوچه رو نمی‌بینم؛ اما هست، با خونه های دیوار آجر بهمنی چرکش.
بعدش دیگه یادم نیست.
هر وقت یاد پاییز می‎افتم همینه.

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

چیز‌هایی که دیگر یادم نیست.

مثل صدای مبهم فریادی در دوردست، که نیمه‌های شب، قاطی صداهای گذرا و بم ماشین‌های گه گاهی...

یا مثل سوسوی چراغ قرمز کم نور رادیوی دو‌موج آویزان از میخ کنار پنجره‌ی نیمه باز آشپزخانه‌ی تاریک منزل پیرزن چاق و تنها... وقتی که نسیم مورمور کننده‌ آبان ماه، پرده‌ی توری چرک و سیاه از دود کتلت‌ها و خاگینه‌های سوخته از حواسپرتی را در یک بعد از ظهر کشدار جمعه جلو و عقب می‌برد...

یا مثل تقویم جیبی زخم دار از خط خطی و یادداشت و علامت و ضربدری که پر است از بیست و ششم ها و سی و یکم ها و اول ها و شنبه - یکشنبه‌ها و سربرج‌های قسط فرش فراموش نشود... شهریه دانشگاه سمیرا... قرص تئوفلین یا شربت تئوفلین جی برای مامان... شلوار راحتی - شورت - زیرپوش - جوراب برای مرتضی ببرم... سی و هفت تومن... عادت... ملاقات... نه و نیم صبح دادسرا... کمک به مدرسه‌ی امیرحسین پنج تومن... سری دوز خانم... آقای بهرامی...

یا مثل ضربه های پی در پی کفش کالج دختر جوان مانتو - مقنعه سورمه ای با کوله‌ی کتان مشکیِ رنگ و رو رفته ای که بین دستان خشکی شده‌ی زیر نگاه بی حالتش، فشرده می‌شود... و کلمات گنگ و تکه پاره‌ی پرتاب شونده، ریزنده و خزنده از لب ‌های سفید ترک ترک خورده اش که شاید اگر گوش بسپاری... و کف گلی شده‌ از کفش خیس و گلی مسافران سرگرم و مشغول به خود آن ساعت واگن شماره یک قطار شهری...

یا مثل ورق‌های زرد‌رنگ کتاب دست دوم یادداشت‌های یک دوست اثر آنتونی رابینز، در حال سُرخوردن از دست جوان خوابیده‌ی توی اتوبوس خط آذری... که ریش‌های چند روزه‌ی بورش‌ زیر نور آفتاب داغ و تیز غروب تابستان که از پنجره‌های سمت راننده می‌تابد، برق می‌زند و موهای مجعد بلند و بهم ریخته و چرب‌اش براثر تکان‌های ریز و درشت اتوبوس، می‌لرزد‌ و سرش روی شیشه لک دار پنجره، تکان می‌خورد... و قاشق و ظرف غذای ناشسته‌ی خالی از لوبیا پلوی ناهار، تلق تلق می‌کنند...

یا مثل خودنویس فلزی سُربی‌رنگ ساییده شده در سال‌ها که در کنار سررسید جلد چرمی چند سال پیش، روی میز آقای رعوفی که توی صندلی چرمی زیتونی‌رنگ قدیمی‌اش، پشت به پرده‎ی کرکره‌ی فلزی پوشاننده پنجره مشرف به خیابان، فرو رفته و دارد از پشت عینک فریم کائوچویی‌اش به رگ های سبز‌رنگ برجسته پشت دست‌هایش نگاه می‌کند و منتظر است منشی نه‌چندان جوان دفتر، که همیشه لاک و رژ لب قرمز پر رنگ میزند و موهای بلوندش از زیر روسری قهوه ای طرح‌دارش پیدا است، متن قرار داد را تایپ کند بدهد دستش برای غلط گیری... 

یا حتی مثل حلقه نامزدی مات شده و جرم گرفته‌ و نگین افتاده‌ی دست چپ مادر دختر بچه‌ی کلاس اولی مقنعه بالا زده ای که از سرسره های کوتاه پارک خلوت سر ظهر نظام آباد، پایین می‌آید... و در دست راستش، دست بدون حلقه‌اش‌، کیف باربی صورتی‌رنگ دخترک را که از شلختگی و خواب آلودگی سر صبح، همه کتاب‌ها و دفتر‌های توی کشوی کمدش را داخلش سرازیر کرده...

چیز‌هایی بود که می‌خواستم برایت بگویم.
 چیز‌هایی بود که می‌خواستم بدانی.
 چیز‌هایی که دیگر یادم نیست.
 چیز‌هایی که...مهم نیست.

...

من فقط گریه می‌کنم.

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

برف، شادی و غصه را باهم دارد

وقتی نیمه شب از پنجره اتاق‌ات، برف نو، خیابان روشن و سفید، کاج‌های نقره‌ای و ماشین های خفته و پرهای فرشتگان که در هوا معلق‌اند را تماشا می‌کنی... و وقتی آن پایین‌ها توی پیاده روی خیابان جا پاهای کشیده-کشیده و نا منظم را می‌بینی...

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

راست بگو با کی کجا رفته بودی

«اومدم سر کوچتون، دم خونتون، خونه نبودی * بگو بگو راست بگو بگو باکی کجا رفته بودی»
یعنی بی اعتمادی و دیکتاتوری و نا برابری بین حقوق زن و مرد و عدم آزادی های فردی تو این یک بیت موج میزنه!

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

این چنین فجیع. آن چنان عظیم.

ساده است.
هر کدام فقط و فقط ریگکی خرد را تصور کرده بودند.
این چنین فجیع، زیر آن چنان عظیم - تخته سنگی مردند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

تخت، هرزه بود

تخت، هرزه بود.
بعد از تو، فرصت طلبانه، هم آغوشی مرا می طلبید به خواب.
او باکره ماند؛ من هم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

جناب آجر

در طول تاریخ تمدن بشر، آیا می توانید شی ای با شرافت تر و مورد احترام تر از «جناب آجر» بیابید؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

باد شب بارانی اردیبهشت

کاسه ی ماست و پرک های گل بنفشه ی خشک شده بر روی اش، موسیقی، پنجره ای باز.
و باد شب بارانی اردیبشهت.
من و اتاقی تاریک.
زندگی شاید به همین سادگی چراغانی شود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

جوان مرد

جوان مرد، لای شیرازه کتاب تاریخ له می شود.
آن جایی که نه دیده می شود و نه خوانده.
آن جایی که صفحات مصور الوان کتاب تاریخ را صاف نگه می دارد.
آن جا.

عمو سبزی فروش

مرد ساده ی تره بار فروش، همه هدف اش فروش اجناس و بردن یک لقمه نان حلال برای زن و بچه اش بود.
تا گیر این سلیطه افتاد که خدا می داند از کدام جهنم دره ای آمده بود و به چه هدفی؛ چون کاملا مشخص بود که مشتری نیست و اصلا برای خرید تره بار نیامده و قصد و نیت دیگری دارد. گیس بریده ول کن هم نبود و مدام با زدن تهمت و افترا هایی مثل: «سبزی کم فروش» و... از مرد ساده در خواست های بی شرمانه می کرد.
مرد ساده، خجالتی بود و مثل آن سلیطه ی گیس بریده، دریده نبود تا بتواند قضیه را جمع کند. از این روی سرخ شده بود، عرق می ریخت و مدام می گفت بله... بله... .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

زیر آسمان بی فصلی

آسمانی که مردمِ زیر اش شب و روز را نمی شناسند. خوب؛ نمی شود ازش توقع داشت که زمستان - تابستان، یاد اش بماند.

بد ضلعی

بد ضلعی، تعبیر درستی است از قیافه ی زندگی ای که خند هایش را پول و دود و شراب می سازد. و اشک هایش را عمیق ترین روابط انسانی.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

سیبیل های چرب و ریدن های بسیار

آن ها، اول سیبیل همه مردم را با روغن معطر اثیری شان چرب کردند. سیبیل ها که خوب چرب شد و مشام ها که پر شد از نشئه لذت بخش. و نشئه که از تنوره بینی ها بالا رفت و مغز ها را قل قلک داد؛ ریدمان را شروع کردند. همه جا. هر کجا چشم کار می کرد آن ها ریده بودند. یعنی اول یکی-دو جا امتحانی ریدند، وقتی دیدند روغن خوب کار می کند، بقیه جا ها را هم بی نصیب نگذاشتند. همه جا. به قول معروف: «تپه نریده نگذاشته بودند».

تپه ها که هیچ، خیابان ها و کوچه ها و خانه ها، حتی توی کله مردم هم نریده نمانده بود. مردم که سیبیل شان چرب شده بود و نشئه ی عطر اثیری روغن، اول مشامشان و بعد کله شان را پر کرده بود، فقط لذت می بردند. رشک و شپش و کرم و انگل از کثافتی که تا زانوان شان را گرفته بود بالا می آمد. ولی مردم فقط لذت می بردند.

بالاخره بعضی هاشان، آنها که یا مناعت طبعشان زیاد بود یا نشئه کمتر تو کله شان پیچیده بود یا سیبیل شان کمتر چرب شده بود؛ از این وضع دور از شان انسانی به صدا آمدند. و کم کم صدا در صدا افتاد و صدا ها مغز ها را تکان داد و مغر ها بیدار شدند و اعلامیه ها بر پا شد که چه نشستید مملکت مان را کثافت برداشت. و آرام آرام همه به این نتیجه واحد رسیدند که جلوی ریدمان بیشتر را بگیرند و کثافات قبلی را پاک سازی کنند. عملیات جهادی خودجوش مردم بر ضد ریدمان و کثافت به پا شد.

حقیقتاً باید گفت تماشای آن صحنه که همه مردم برای نجات جان شان و از آن هم مهم تر، نجات شرف و انسانیت شان با کثافات می جنگیدند؛ اشک را از چشم هر بیننده ای سرازیر می کرد.

دو هفته بعد در اثر تلاش متحد و خستگی ناپذیر مردم که در اثر غیرت ذاتی شان بود؛ همه جا تمیز و پاک و پاکیزه شد. سیبیل ها را هم چیدند و به باد دادند.

آن ها، اما دیگر نریدند تلاشی هم به ریدن نکردند. نه این که مردم از این کار منع شان کرده باشند، نه. آن ها ماه ها قبل تر از بیداری وجدان مردم، کار شان تمام شده بود و رفته بودند. دست احدی از مردم هم به آن ها نرسید. گویی آن ها خوب می دانستند.

... شش ماه بعد بی آنکه آن ها بازگشته باشند و یا کاری کرده باشند. سر هر کوچه و توی هر میدان، مراکز مجهز سیبیل چرب کنی با روغن های معطر نشئه آور باز شده بود. و البته همه جا، حتی توی کله مردم پر بود از کثافت.

برگ سبز

بچه ها خیلی زود یاد گرفته بودند که با دست های به دعا بر افراشته، از خدا، و با لنگه کفش های به آسمان پرتاب شده، از درخت طلب مهر کنند.
گیرم آن یکی بعضی وقت ها هواس اش نبود و یا خودش را به حواس پرتی می زد. ولی این یکی همیشه هواس اش بود و به اندازه وسعش، گاهی سیب ی، گاهی اناری، گاهی بارانی از توت و گاهی در کمال بی ریایی برگ سبزی به ایشان تقدیم می کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

خسته تر از این صحبت ها

سه دقیقه، سه ساعت، سه روز، یا حتی سه هفته برنامه ریزی می کنی برای انجام کاری؛ توی سی ثانیه اول انجام اون کار به این نتیجه می رسی که «خسته تر از این صحبت هایی».
تنبل ها می دانند چه می گویم.

بدی

همیشه، «بدی» آسان ترین کاری است که می شود در حق دیگران کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

خانواده ی ورزش دوستان و پی گیران جریانات دنیای ورزش

از ورزش دوستی و پی گیری جریانات دنیای ورزش، در خانواده ام اگر بخواهم برای تان بگویم، به همین بسنده می کنم که مادرم هنوز از ما می پرسد: «اسم کوچیک این (علی دایی) چیه؟». والبته ما همه می دانیم که «علی دایی» خودش اسم کوچک طرف است.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

آفتاب لب بوم

از تفریحات سالم اش این بود که هر وقت بچه ها ونوه هایش جمع بودند، در یک فرصت مناسب (مثلاً موقع پخش فوتبال) لبخند ملیحی می زد و شروع می کرد به وصیت کردن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

پله های آپارتمان های قارچ مانند بی صاحاب

امشب میهمانان سن و سال داری داشتیم. و من فهمیدم دنیا یک جایی است، پر از پله های آپارتمان های قارچ مانند بی صاحاب، توی شهر های بی صاحاب تر. و کسانی هستند که همه محله های بچگی آدم را خراب می کنند. و در کل آدم دیگر خیابان ها را نمی شناسد. و نوه فلانی که جوون جوون مرد!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

من هم ساعت مچی هستم

حتماً برای شما هم پیش آمده ساعت مچی بخرید.
هفته اولی که به مچ ات می بندی اش، مدام دلت قنج می رود موقیتی پیش بیاید که نیاز مبرم به ساعت داشته باشی و آن وقت مچ ات را بالا بیاوری و با افتخار به آن نگاه کنی.گیرم تا این اتفاق مهم نیفتد دلت آرام نمی گیرد و از آن لحظه به بعد است که پولی که صرف اش کرده ای را جزو آن پول هایی می دانی که در راه درست خرج شان کرده ای!
سه شنبه، ساعت نه و نیم صبح، وقتی توی آینه نگاه کردم احساس کردم برای تنهایی زندگی کردن ساخته نشده ام. احساس کردم ساعتی هستم که به رسم طبیعت به مچ زمانه بسته شده ام و لابد هنوز این زمانه از آن موقعیت هایی که صحبت اش را کرده ایم نصیب اش نشده تا مچ اش را بالا بیاورد و با افتخار به ام نگاه کند و خیال اش قرص شود از بابت خرجی که برایش داشته ام. و الا او هم مثل من دلش قنج می رود برای این دیدار.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

احیا

دست برد و برگه دستمال کاغذی را از جعبه بیرون کشید، راحت تر از همیشه بیرون آمد.
داخل جعبه خالی به نظر می رسید و روی برگه دستمال، خطی ممتد و صاف کشیده شده بود.
یک آن جا خورد، اما به خودش آمد و اعتماد به نفس اش را از دست نداد.
دست اش را کرد توی حلقوم جعبه و یک برگه دیگر بیرون کشید. و یکی دیگر و دو-سه تا دیگر، مطمئن جعبه را سر جایش گذاشت. حال جعبه بهتر بود و جریان دستمال کاغذی روند عادی پیدا کرده بود.

نَهضت

از واژگان پر استفاده در بین سال های چهل و پنج تا شصت، می توان از واژه «نهضت» یاد کرد. که در بعضی موارد برای تاثیر بیشتر با تلفظ «نَهضت» به کار می رفت. در موارد گوناگون، جایی «نهضت» باید حفظ می شد، جایی ادامه می یافت، جایی ایجاد می شد، جایی شناخته می شد و الخ.
در اکثر موارد متکلم وحده ای بود که از «این نهضت» صحبت می کرد و مستمعینی که هر کدام تصوری از آن در ذهن شان داشتند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

سیلی روزانه

هر کس یک نیاز روزانه دارد به «سیلی خوردن» و «سیلی زدن». آدم حسابی، صبح به صبح می رود جلوی آینه، دو سه تا سیلی آبرومند به خودش می زند، بعد می رود پی کار روزانه اش.
می زند و می خورد، تا بقیه روز نخورد و نزند.

بهار آمد و شمشاد ها جوان شده اند!

به نظر من این شعر «بهار آمد و شمشاد ها جوان شده اند * پرنده های مهاجر ترانه خوان شده اند» فضاسازی خوبی داره.
مثلا شما تصور بفرمایید شمشاد هایی رو که جوان شده اند و دارند با هم حال و احوال می کنند و از ظاهر تازه هم تعریف می کنند. و بالا سرشان پرنده هایی که تازه از جنوب برگشته اند؛ دارند خونه-زندگی شان را که شش ماه خالی افتاده بوده، گرد گیری می کنند و هی وسط کار می آیند و هول هولکی آهنگ های جنوبی تازه تازه ای را که یاد گرفته اند را می خوانند و لابد آن پایین ها-جایی چند تا مرغابی دارند همین جورکی و از روی دل خوشی یک فصل رقص شکم جانانه ارایه می دند و الخ.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تخم مرغ دزد، قالپاق دزد و آفتابه دزد

ترویج طرز تفکر منفی راجع به «تخم مرغ دزدی»، «قالپاق دزدی» و «آفتابه دزدی»، پروپاگاندای زیرکانه ای از طرف، «تخم مرغ داران»، «قالپاق داران» و «آفتابه داران» بود.

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

بی خدایی

تا حالا فکر می کردم روزگار «بی خدایی» به خاطر لحظات دشوار زندگی، که در آنها ممکن است احساس دلتنگی کنی سخت است. حالا فهمیده ام در این کیفیت، لحظات شادی زندگی برت سخت تر می گذرد. شاید از آن بابت که خدایی برای شکر کردن نداری.

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

هیچ

یک چیز منطقی ای در پس هر چیز هست؛ در پس فلسفه، عرفان، تدین، تمدن، حتی خود منطق... . می دانم یک چیزی هست و می دانم که چیست؛ «هیچ»، بله! و «هیچ»ی که خود اش همه چیز است. مثل «ماده» ای که در واقع «ماده» نباشد؛ یا «بود»ی که در واقع «نبود» باشد. مثل این که همه چیز یک «ذره» ناچیز اما عظیم باشد. «ذره» ای که هرچه بیشتر به طرف اش می روی کمتر به اش می رسی. مثل «مارپیچ»ی حلزونی شکل که هرگز به مرکز اش نرسی. وحشتناک است، وشاید خوش آیند .

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

اگر خدا آدم بود

اگر خدا آدم بود، لابد از از این آدم های ضایع ی بود که همیشه با بقیه شوخی های ناجور می کنند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

زنده ترین موج ها، ابرها و کوه ها

نگاه حسرت بار شاگردانش به تابلو هایی که نتیجه هفتاد و سه سال و یازده ماه و بیست و پنج روز زندگی اش در آن ها خلاصه می شد، دوخته شده بود.
و آه ها می کشیدند.
چه حیف... . لعنت به پارکینسون. لعنت به این دنیای دون.
و او در دلش حض ها می کرد که بعد از هفتاد و سه سال و یازده ماه و بیست و پنج روز زندگی اش؛ حالا پارکینسون، دستش را می گرفت... و می گذاشت روی بوم... و زنده ترین موج ها، ابرها و کوه ها را به اش مشق می کرد.

بی ادویه

مزه مزه ات می کنم.
مزه ساده و بی ادویه ات؛
... خالصم میکند.

پارادوکس مادرانه

از پارادوکس هایی که در هزار توی زندگی سر راستم به آن برخوردم، این بود که: همیشه مادرم بعد از چهل دقیقه اندرز(از آنهایی اش که دل برای آدم باقی نمی گذارند.)، تو صورتم نگاه می کرد و می گفت : «خوب؟!» (آنقدر عاجزانه ...) و در این موقع ها بود که تجربه به من آموخته بود که به اش بگویم :«نه!» و هرچه محکم تر هم بگویم؛ تا دل اش بیشتر قرص شود که به حرف هایش گوش داده ام!

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

دزد نگرفته

با دوستم راجع به مسئله ای صحبت می کردیم ، حرفمان به آنجا رسید که من گفتم : دزد نگرفته پادشاه است.
راننده تاکسی که تا آن موقع ساکت بود توی آینه نگاه کرد و با لحن جدی گفت : نه آقا جان ؛ پادشاه، دزد نگرفته است!

بنفش

بنفش ، آن هم نه از این بنفش‌های معمولی که این روز‌ها هر کجا می توان پیدایشان کرد.
بنفش هم بنفش‌های قدیمی‌.
هر چیز قدیمی اش خوب است ، بنفش که جای خود.
یادم می آید آن زمان بنفش بود ، اندازه ی یک گردو ، بلکاً یک سیب ؛ شاید هم بزرگ تر ، بنفش بود ها!
...
این روز‌ها همه چی‌ همین طور شده.
. . . بله ، شما بنفش ندیدید ، اینی که به شما می گویند بنفش است ، نارنجی هم نیست .
نارنجی که خوب است ، ‌ای کاش حداقل نارنجی بود ، این بنفش.

ماشین سیاه بزرگ

چه ساده بود تصوراتش.
روی صندلی جلوی ماشین سیاه بزرگ نشسته بود.
پدرش درباره چیز های عجیبی که او از آنها هیچ نمی توانست بفهمد ، بلند بلند با کسانی که به تلفن سیاهش زنگ می زدند ، مدام حرف می زد.
هر بار که تلفن سیاه می خواست زنگ بزند ، اول کمی می غرید و تکان های ریز عجیبی به خودش می داد و بعد آهنگ زیبایی پخش می کرد . این جوری : لا لا لا ... دیرینگ دیرینگ ...
آن وقت بود که پدر به صفحه نورانی اش نگاهی می انداخت و انگشت اشاره را روی بینی ، به علامت سکوت می گذاشت و رو به دخترش می گفت : هیس!
اما دخترک نه حرفی می زد و نه حتی ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد.
نه حوصله اش سر رفته بود و نه حتی تکان می خورد.
فقط نگاه می کرد.
همه حواسش متمرکز بود.
به جلو نگاه می کرد ، به آن جایی که ماشین سیاه بزرگشان خط های سفید مقطع مقطع و کوچک نقاشی شده روی آسفالت تیره خیابان را می بلعید.

جوانی

گویی به جایی دور پرت شد.
به گذشته ای که در حال جاری بوده است.
به گذشته ای که سرشت اکنون است.
به سرشت.
به گذشته.
به حال.
به سرچشمه.
پلک هایش را به هم زد و هوای محبوس درون سینه اش را آرام بیرون داد.
آن وقت آرام به راه افتاد ، اما یک بار دیگر ایستاد ، و سرش را برگرداند و دوباره پشت ماشین باری آبی رنگ را خواند:
نازنین ، ما به عشق تو جوانی کردیم.

عروسی قورباغه ها

کسی چه می دانست ؟ حتی خودش هم نمی توانست تصور کند.
لجن زار عروسی بود.
عروسی قورباغه ها یا سوسک ها ، کسی چه می دانست.
عابرین فقط قطعات سبک کف سفید و حباب های رنگی را می دیدند که مثل اطلسی ، مثل تور لباس عروس ، آرام در هوا می رقصیدند.
لجن زار سیاه بود.
کف سفید بود.
حباب ها رنگی بودند.
لجن زار عروسی بود .
عروسی قورباغه ها یا سوسک ها ، کسی چه می دانست.
حتی خودش هم نمی توانست تصور کند آن قوطی مایع ظرف شویی که دور انداخته بود ، آن همه دور تر ، در جایی مثل لجن زار عروسی به پا کند.