۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

هیچ

یک چیز منطقی ای در پس هر چیز هست؛ در پس فلسفه، عرفان، تدین، تمدن، حتی خود منطق... . می دانم یک چیزی هست و می دانم که چیست؛ «هیچ»، بله! و «هیچ»ی که خود اش همه چیز است. مثل «ماده» ای که در واقع «ماده» نباشد؛ یا «بود»ی که در واقع «نبود» باشد. مثل این که همه چیز یک «ذره» ناچیز اما عظیم باشد. «ذره» ای که هرچه بیشتر به طرف اش می روی کمتر به اش می رسی. مثل «مارپیچ»ی حلزونی شکل که هرگز به مرکز اش نرسی. وحشتناک است، وشاید خوش آیند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر