چه ساده بود تصوراتش.
روی صندلی جلوی ماشین سیاه بزرگ نشسته بود.
پدرش درباره چیز های عجیبی که او از آنها هیچ نمی توانست بفهمد ، بلند بلند با کسانی که به تلفن سیاهش زنگ می زدند ، مدام حرف می زد.
هر بار که تلفن سیاه می خواست زنگ بزند ، اول کمی می غرید و تکان های ریز عجیبی به خودش می داد و بعد آهنگ زیبایی پخش می کرد . این جوری : لا لا لا ... دیرینگ دیرینگ ...
آن وقت بود که پدر به صفحه نورانی اش نگاهی می انداخت و انگشت اشاره را روی بینی ، به علامت سکوت می گذاشت و رو به دخترش می گفت : هیس!
اما دخترک نه حرفی می زد و نه حتی ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد.
نه حوصله اش سر رفته بود و نه حتی تکان می خورد.
فقط نگاه می کرد.
همه حواسش متمرکز بود.
به جلو نگاه می کرد ، به آن جایی که ماشین سیاه بزرگشان خط های سفید مقطع مقطع و کوچک نقاشی شده روی آسفالت تیره خیابان را می بلعید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر