مثل صدای مبهم فریادی در دوردست، که نیمههای شب، قاطی صداهای گذرا و بم ماشینهای گه گاهی...
یا مثل سوسوی چراغ قرمز کم نور رادیوی دوموج آویزان از میخ کنار پنجرهی نیمه باز آشپزخانهی تاریک منزل پیرزن چاق و تنها... وقتی که نسیم مورمور کننده آبان ماه، پردهی توری چرک و سیاه از دود کتلتها و خاگینههای سوخته از حواسپرتی را در یک بعد از ظهر کشدار جمعه جلو و عقب میبرد...
یا مثل تقویم جیبی زخم دار از خط خطی و یادداشت و علامت و ضربدری که پر است از بیست و ششم ها و سی و یکم ها و اول ها و شنبه - یکشنبهها و سربرجهای قسط فرش فراموش نشود... شهریه دانشگاه سمیرا... قرص تئوفلین یا شربت تئوفلین جی برای مامان... شلوار راحتی - شورت - زیرپوش - جوراب برای مرتضی ببرم... سی و هفت تومن... عادت... ملاقات... نه و نیم صبح دادسرا... کمک به مدرسهی امیرحسین پنج تومن... سری دوز خانم... آقای بهرامی...
یا مثل ضربه های پی در پی کفش کالج دختر جوان مانتو - مقنعه سورمه ای با کولهی کتان مشکیِ رنگ و رو رفته ای که بین دستان خشکی شدهی زیر نگاه بی حالتش، فشرده میشود... و کلمات گنگ و تکه پارهی پرتاب شونده، ریزنده و خزنده از لب های سفید ترک ترک خورده اش که شاید اگر گوش بسپاری... و کف گلی شده از کفش خیس و گلی مسافران سرگرم و مشغول به خود آن ساعت واگن شماره یک قطار شهری...
یا مثل ورقهای زردرنگ کتاب دست دوم یادداشتهای یک دوست اثر آنتونی رابینز، در حال سُرخوردن از دست جوان خوابیدهی توی اتوبوس خط آذری... که ریشهای چند روزهی بورش زیر نور آفتاب داغ و تیز غروب تابستان که از پنجرههای سمت راننده میتابد، برق میزند و موهای مجعد بلند و بهم ریخته و چرباش براثر تکانهای ریز و درشت اتوبوس، میلرزد و سرش روی شیشه لک دار پنجره، تکان میخورد... و قاشق و ظرف غذای ناشستهی خالی از لوبیا پلوی ناهار، تلق تلق میکنند...
یا مثل خودنویس فلزی سُربیرنگ ساییده شده در سالها که در کنار سررسید جلد چرمی چند سال پیش، روی میز آقای رعوفی که توی صندلی چرمی زیتونیرنگ قدیمیاش، پشت به پردهی کرکرهی فلزی پوشاننده پنجره مشرف به خیابان، فرو رفته و دارد از پشت عینک فریم کائوچوییاش به رگ های سبزرنگ برجسته پشت دستهایش نگاه میکند و منتظر است منشی نهچندان جوان دفتر، که همیشه لاک و رژ لب قرمز پر رنگ میزند و موهای بلوندش از زیر روسری قهوه ای طرحدارش پیدا است، متن قرار داد را تایپ کند بدهد دستش برای غلط گیری...
یا حتی مثل حلقه نامزدی مات شده و جرم گرفته و نگین افتادهی دست چپ مادر دختر بچهی کلاس اولی مقنعه بالا زده ای که از سرسره های کوتاه پارک خلوت سر ظهر نظام آباد، پایین میآید... و در دست راستش، دست بدون حلقهاش، کیف باربی صورتیرنگ دخترک را که از شلختگی و خواب آلودگی سر صبح، همه کتابها و دفترهای توی کشوی کمدش را داخلش سرازیر کرده...
چیزهایی بود که میخواستم برایت بگویم.
چیزهایی بود که میخواستم بدانی.
چیزهایی که دیگر یادم نیست.
چیزهایی که...مهم نیست.
...
من فقط گریه میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر